|
|
|
|
|
جمعه 16 اسفند 1392 ساعت 11:49 |
بازدید : 1066 |
نوشته شده به دست مهسا |
( نظرات )
مرد ثروتمندی به کشیشی میگوید:
«نمیدانم چرا مردم مرا خسیس میپندارند.»
کشیش گفت:
«بگذار حکایت کوتاهی از یک گاو و یک خوک برایت نقل کنم.»
خوک روزی به گاو گفت:
«مردم از طبیعت آرام و چشمان حزن انگیز تو به نیکی سخن میگویند
و تصور میکنند تو خیلی بخشنده هستی
زیرا هر روز برایشان شیر و سرشیر میدهی.
اما در مورد من چی؟
من همه چیز خودم را به آنها میدهم،
از گوشت ران گرفته تا سینه ام را.
حتی از موی بدن من برس کفش و ماهوت پاک کن درست میکنند.
با وجود این کسی از من خوشش نمیآید. علتش چیست؟»
کشیش ادامه داد: «میدانی جواب گاو چه بود؟»
و خودش پاسخ داد:
«جوابش این بود: شاید علتش این باشد
که هر چه من میدهم در زمان حیاتم میدهم.»
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04
:: موضوعات مرتبط:
داستانک ,
,
:: برچسبها:
داستان ,
داستانک ,
داستان کوتاه ,
داستان آموزنده ,
داستان زیبا ,
داستان زیبا درباره ی بخشندگی ,
بخشندگی ,
|
امتیاز مطلب : 8
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
جمعه 16 اسفند 1392 ساعت 11:41 |
بازدید : 986 |
نوشته شده به دست مهسا |
( نظرات )
پادشاهی بود که فقط یک چشم و یک پا داشت.
پادشاه به تمام نقاشان قلمرو خود دستور داد
تا یک پرتره زیبا از او نقاشی کنند.
اما هیچکدام نتوانستند؛
آنان چگونه میتوانستند با وجود نقص در یک چشم و یک پای پادشاه،
نقاشی زیبایی از او بکشند؟
سرانجام یکی از نقاشان گفت که میتواند این کار را انجام دهد
و یک تصویر کلاسیک از پادشاه نقاشی کرد.
نقاشی او فوقالعاده بود
و همه را غافلگیر کرد. او شاه را در حالتی نقاشی کرد
که یک شکار را مورد هدف قرار داده بود؛
نشانهگیری با یک چشم بسته و یک پای خم شده.
چرا ما نتوانیم از دیگران چنین تصاویری نقاشی کنیم؛
پنهان کردن نقاط ضعف و برجسته ساختن نقاط قوت آنان.
بی شک هر کدام ازما بهترین نقاشان زندگی هستیم https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04
:: موضوعات مرتبط:
داستانک ,
,
:: برچسبها:
داستان ,
داستان کوتاه ,
داستانک ,
داستان زیبا ,
داستانی درباره ی نقاشی ,
داستان آموزنده ,
نقاشی ,
نقاشی پادشاه ,
|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
جمعه 16 اسفند 1392 ساعت 11:34 |
بازدید : 985 |
نوشته شده به دست مهسا |
( نظرات )
مرد جوانی کنار نهر آب نشسته بود
و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود.
استادی از آنجا میگذشت.
او را دید و متوجه حالت پریشانش شد و کنارش نشست.
مرد جوان وقتی استاد را دید بی اختیار گفت:
«عجیب آشفتهام و همه چیز زندگیام به هم ریخته است.
به شدت نیازمند آرامش هستم و نمیدانم
این آرامش را کجا پیدا کنم؟"»
استاد برگی از شاخه افتاده روی زمین کند
و آن را داخل نهر آب انداخت و گفت:
«به این برگ نگاه کن.
وقتی داخل آب میافتد خود را به جریان آن میسپارد
و با آن میرود.»
سپس استاد سنگی بزرگ را از کنار جوی آب برداشت
و داخل نهر انداخت.
سنگ به خاطر سنگینیاش داخل نهر فرو رفت
و در عمق آن کنار بقیه سنگ ها قرار گرفت.
استاد گفت: «این سنگ را هم که دیدی.
به خاطر سنگینیاش توانست بر نیروی جریان آب غلبه کند
و در عمق نهر قرار گیرد.
حال تو به من بگو آیا آرامش سنگ را میخواهی
یا آرامش برگ را؟»
مرد جوان مات و متحیر به استاد نگاه کرد و گفت:
«اما برگ که آرام نیست.
او با هر افت و خیز آب نهر بالا و پائین میرود
و الان معلوم نیست کجاست!؟ لااقل سنگ میداند کجا ایستاده
و با وجودی که در بالا و اطرافش آب جریان دارد
اما محکم ایستاده و تکان نمیخورد.
من آرامش سنگ را ترجیح می دهم!»
استاد لبخندی زد و گفت:
«پس چرا از جریانهای مخالف و ناملایمات جاری زندگیات مینالی؟
اگر آرامش سنگ را برگزیدهای پس تاب ناملایمات را هم داشته باش
و محکم هر جایی که هستی آرام و قرار خود را از دست مده.»
استاد این را گفت و بلند شد تا برود.
مرد جوان که آرام شده بود نفس عمیقی کشید
و از جا برخاست و مسافتی با استاد همراه شد.
چند دقیقه که گذشت موقع خداحافظی، مرد جوان از استاد پرسید:
«شما اگر جای من بودید آرامش سنگ را انتخاب میکردید
یا آرامش برگ را؟»
استاد لبخندی زد و گفت:
«من در تمام زندگیام، با اطمینان به خالق رودخانه هستی،
خودم را به جریان زندگی سپردهام و چون میدانم
در آغوش رودخانهای هستم
که همه ذرات آن نشان از حضور یار دارد
از افت و خیزهایش هرگز دلآشوب نمیشوم.
من آرامش برگ را میپسندم.»
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04
:: موضوعات مرتبط:
داستانک ,
,
:: برچسبها:
داستان ,
داستان زیبا ,
داستان زیبا درباره ی آرامش ,
داستان آموزنده ,
داستانک ,
داستان کوتاه ,
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
چهار شنبه 30 بهمن 1392 ساعت 10:36 |
بازدید : 980 |
نوشته شده به دست مهسا |
( نظرات )
در نزدیکی ده ملا مکان مرتفعی بود که شبها باد می آمد
و فوق العاده سرد میشد.دوستان ملا گفتند:
ملا اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آنکه از آتشی استفاده کنی
در آن تپه بمانی ,ما یک سور به تو می دهیم
و گرنه توباید یک مهمانی مفصل به همه ما بدهی.
ملا قبول کرد,شب در آنجا رفت وتا صبح به خود پیچید
و سرما را تحمل کرد و صبح که آمد گفت:
من برنده... شدم و باید به من سور دهید.گفتند:
ملا از هیچ آتشی استفاده نکردی؟ملا گفت:
نه ,فقط در یکی از دهات اطراف یک پنجره روشن بود
و معلوم بود شمعی در آنجا روشن است.دوستان گفتند:
همان آتش تورا گرم کرده و بنابراین شرط را باختی و باید مهمانی بدهی.
ملا قبول کردو گفت:
فلان روز ناهار به منزل ما بیایید.دوستان یکی یکی آمدند,
اما نشانی از ناهار نبود گفتند ملا ,انگار نهاری در کار نیست.ملا گفت:
چرا ولی هنوز آماده نشده,دو سه ساعت دیگه هم گذشت باز ناهار حاضر نبود.
ملا گفت:آب هنوز جوش نیامده که برنج را درونش بریزم.
دوستان به آشبزخانه رفتند ببیننند چگونه آب به جوش نمی آید.
دیدند ملا یک دیگ بزرگ به طاق آویزان کرده
دو متر پایین تر یک شمع کوچک زیر دیگ نهاده.گفتند:
ملا این شمع کوچک نمی تواند از فاصله دو متری دیگ به این بزرگی را گرم کند .
ملا گقت:
چطور از فاصله چند کیلومتری می توانست مرا روی تپه گرم کند؟
شما بنشینید تا آب جوش بیاید و غذا آماده شود.
با همان متری که دیگران را اندازه گیری میکنید اندازه گیری می شوید
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04
:: موضوعات مرتبط:
داستانک ,
,
:: برچسبها:
داستان ,
داستان کوتاه ,
داستان زیبا ,
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
سه شنبه 8 بهمن 1392 ساعت 13:39 |
بازدید : 960 |
نوشته شده به دست مهسا |
( نظرات )
یک روز صبح «بودا» در بین شاگردانش نشسته بود
که مردی به جمع آنان نزدیک شد و پرسید:
آیا خدا وجود دارد؟
«بودا» پاسخ داد:
بله، خدا وجود دارد.
بعد از ناهار سروکلهی مرد دیگری پیدا شد که پرسید:
آیا خدا وجود دارد؟
«بودا» پاسخ داد:
نه، خدا وجود ندارد.
اواخر روز مرد سومی همین سؤال را از «بودا» پرسید.
پاسخ بودا به او چنین بود:
خودت باید این را برای خودت روشن کنی.
یکی از شاگردان گفت:
استاد این منطقی نیست.
شما چطور میتوانید به یک سؤال سه جواب بدهید؟
بودا که به روشنبینی رسیده بود، پاسخ داد:
چون آنان سه شخص مختلف بودند
و هرکس از راه خودش به خدا میرسد:
عدهای با اطمینان، عدهای با انکار و عدهای با تردید.
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04
:: موضوعات مرتبط:
داستانک ,
,
:: برچسبها:
داستان ,
داستان کوتاه ,
داستان زیبا ,
داستانی درباره ی رسیدن به خدا ,
داستان زیبا درباره ی رسیدن به خدا ,
داستانی زیبا درباره ی بودا ,
بودا ,
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
شنبه 28 دی 1392 ساعت 14:59 |
بازدید : 1554 |
نوشته شده به دست مهسا |
( نظرات )
حضرت سلیمان (ع) از پیامبرانی بودند
که خداوند او را بر جن وانس و...مسلط نموده بود.
روزی چند نفر از اصحاب خود را همراه یکی از جنهای بزرگ وگردنکش فرستاد،
تا چند ساعتی به میان مردم بروند وگردش کنند وسپس بازگردند
وبه اصحاب فرمود :در این سیر وسیاحت هر چه را از جن شنیدید
به خاطر بسپارید و وقتی نزد من آمدید برای من بیان کنید.
آنها همراه آن جن سرکش حرکت کردند تا به بازار رسیدند
وامور زیر را از آن جن دیدند: https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04
:: موضوعات مرتبط:
داستانک ,
,
:: برچسبها:
داستان ,
داستان زیبا ,
داستانک ,
داستان کوتاه ,
داستان زیبا درباره ی حضرت سلیمان ,
حضرت سلیمان ,
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
:: ادامه مطلب ...
شنبه 16 آذر 1392 ساعت 14:45 |
بازدید : 1375 |
نوشته شده به دست مهسا |
( نظرات )
فردی چند گردو به بهلول داد و گفت:
«بشکن و بخور و برای من دعا کن.»
بهلول گردوها را شکست ولی دعا نکرد.
آن مرد گفت:
«گردوها را میخوری نوش جان، ولی من صدای دعای تو را نشنیدم!»
بهلول گفت:
«مطمئن باش اگر در راه خدا دادهای،
خدا خودش صدای شکستن گردوها را شنیده است!» https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04
:: موضوعات مرتبط:
داستانک ,
,
:: برچسبها:
داستان ,
داستان زیبا ,
داستان کوتاه ,
داستانک ,
|
امتیاز مطلب : 37
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13
شنبه 16 آذر 1392 ساعت 14:41 |
بازدید : 1107 |
نوشته شده به دست مهسا |
( نظرات )
ظهر یکی از روزهای رمضان بود.
حسین بن منصور حلاج همیشه برای جزامیها غذا میبرد
و آن روز هم داشت از خرابهای که بیماران جزامی آنجا زندگی میکردند میگذشت.
جزامی ها داشتند ناهار میخوردند.
ناهار که چه، تهماندهی غذاهای دیگران و چیزهایی که در آشغالها پیدا کرده بودند
و چند تکه نان. یکی از جزامیها بلند میشه به حلاج میگوید: «بفرما ناهار!»
حلاج میپرسد: «مزاحم نیستم؟»
میگویند: «نه، بفرما.»
حسین حلاج پای سفره جزامیها مینشیند.
یکی از جزامیها میپرسد:
«تو چطور که از ما نمی ترسی.
دوستان تو حتی چندششان میشود از کنار ما رد شوند، ولی تو الان...؟»
حلاج میگوید:
«خب آنان الان روزه هستند برای همین این جا نمیآیند تا دلشان هوس غذا نکند.»
میپرسند: «پس تو که این همه عارفی و خداپرستی، چرا روزه نیستی؟»
میگوید: «نشد امروز روزه بگیرم…»
حلاج دست به غذاها میبرد و چند لقمه میخورد،
درست از همون غذاهایی که جزامیها به آنها دست زده بودند.
چند لقمه که میخورد، بلند میشود و تشکر میکند و میرود.
موقع افطار حلاج لقمهای در دهان میگذارد و میگوید:
«خدایا روزه من را قبول کن.»
یکی از دوستاش میگوید:
«ولی ما تو را دیدیم که داشتی با جزامیها ناهار میخوردی!»
حسین حلاج در جوابش میگوید: «او خداست. روزهی من برای خداست.
او میداند که من آن چند لقمه غذا را از روی گرسنگی و هوس نخوردم.
دل بندهاش را میشکستم، روزهام باطل میشد یا با خوردن چند لقمه غذا؟» https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04
:: موضوعات مرتبط:
داستانک ,
,
:: برچسبها:
داستان ,
داستان زیبا ,
داستان کوتاه ,
|
امتیاز مطلب : 9
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
شنبه 4 آبان 1392 ساعت 13:21 |
بازدید : 1120 |
نوشته شده به دست مهسا |
( نظرات )
روزی مردی داخل چالـــــــــــــه ای افتاد و بســــــــــیار دردش آمد .
یک پـــــدر روحانی او را دیـــــد و گفت :حتما گـــناهی انجام داده ای!
یک دانشمند عـــــــــــــــمق چاله و رطوبت خـاک آن را اندازه گرفت!
یک روزنامه نـــــــــــــگار در مورد دردهایش با او مصــــــــــاحبه کرد!
یک یوگیســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت به او گفت :
چاله و همچنین دردت فقط در ذهن تو هستند در واقعیت وجود ندارند!
یک پزشـــــــــــــک برای او دو قرص آســـــــــــــپرین پایین انداخت!
یک پرســـــــــــــــــــتار کنار چاله ایـــــــــــــــستاد و با او گریه کرد!
یک روانـــــــــــــــــشناس او را تحریـــــــــــــــــــک کرد تا دلایلی را
که پـــدر و مـادرش او را آماده افتادن به داخل چاله کرده بودند پیدا کند!
یک تقویت کننده فکر او را نـصیحت کرد که : خواستن توانـستن است!
یک فرد خوشبیـن به او گفــت : ممکن بود یکی از پاهات رو بشکنی!!!
سپس فرد بــــیسوادی گذشت واو را گرفت و او را از چاله بیرون آورد.!
آنکه می تواند، انجام می دهد و آنکه نمی تواند، انتقاد می کند.
جرج برناردشاو
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04
:: موضوعات مرتبط:
سخنی از زبان بزرگان ,
,
:: برچسبها:
داستان ,
داستان زیبا ,
داستانی زیبا از جرج برناردشاو ,
جرج برناردشاو ,
|
امتیاز مطلب : 12
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
پنج شنبه 24 مرداد 1392 ساعت 1:16 |
بازدید : 1050 |
نوشته شده به دست مهسا |
( نظرات )
در میان بنی اسرائیل عابدی بود.
وی را گفتند:« فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند»
عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند.
ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد،
و گفت:« ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!»
عابد گفت:« نه، بریدن درخت اولویت دارد» مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند.
عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست.
ابلیس در این میان گفت:
«دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی
و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد،
تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن
و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است»
؛ عابد با خود گفت :
« راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم»
و برگشت.
بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت.
روز دوم دو دینار دید و برگرفت. روز سوم هیچ نبود.
خشمگین شد و تبر برگرفت. باز در همان نقطه، ابلیس پیش آمد و گفت:
«کجا؟»
عابد گفت:«تا آن درخت برکنم»؛
گفت«دروغ است، به خدا هرگز نتوانی کند» در جنگ آمدند.
ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست!
عابد گفت: « دست بدار تا برگردم.
اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟»
ابلیس گفت:« آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد،
که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛
ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی»
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04
:: موضوعات مرتبط:
داستانک ,
,
:: برچسبها:
داستان ,
داستان کوتاه ,
داستانک ,
داستان زیبا ,
داتانی زیبا درباره ی خدا ,
داستانی درباره ی خدا ,
داستانی زیبا درباره ی شیطان ,
داستانی درباره ی شیطان ,
داستانی درباره ی قدرت خدا ,
داستانی زیبا درباره ی حکمته خدا ,
داستانی زیبا ,
خدا ,
خدایا ,
,
|
امتیاز مطلب : 29
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
سه شنبه 22 مرداد 1392 ساعت 20:51 |
بازدید : 1026 |
نوشته شده به دست مهسا |
( نظرات )
جهانگردی به دهکده ای رفت تا زاهد معروفی را زیارت کند
و دید که زاهد در اتاقی ساده زندگی می کند. اتاق پر از کتاب بود
و غیر از آن فقط میز و نیمکتی دیده می شد.
جهانگرد پرسید: لوازم منزلتان کجاست؟!!!
زاهد گفت: مال تو کجاست؟
جهانگرد گفت:من اینجا مسافرم.
زاهد گفت: من هم...
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04
:: موضوعات مرتبط:
داستانک ,
,
:: برچسبها:
داستان ,
داستانک ,
داستان زیبا ,
داستان زیبا درباره ی خدا ,
داستان زیبا درباره ی انسان ,
داستانی زیبا درباره ی سفر ,
مسافر ,
مسافر دنیا ,
,
|
امتیاز مطلب : 13
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
دو شنبه 27 خرداد 1392 ساعت 13:0 |
بازدید : 1023 |
نوشته شده به دست مهسا |
( نظرات )
زنی هنگام بیرون آمدن از خانه،
سه پیرمرد با ریش های بلند سفید را دید که جلوی در نشسته اند
زن گفت: هر چه فکر می کنم شما را نمی شناسم؛
اما باید گرسنه باشید. لطفا بیایید تو و چیزی بخورید
آنها پرسیدند: آیا همسرت در خانه است؟ زن گفت: نه
... آنها گفتند: پس ما نمی توانیم بیاییم
غروب، وقتی مرد به خانه آمد،
زنش برای او تعریف کرد که چه اتفاقی افتاده است
مرد گفت: برو به آنها بگو من خانه هستم و دعوتشان کن
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد.
اما آنها گفتند: ما نمی توانیم باهمدیگر وارد خانه بشویم
زن پرسید: چرا؟
یکی از پیرمردها در حالی که به دوست دیگرش اشاره می کرد،
گفت: اسم این ثروت است و سپس به پیرمرد دیگر رو کرد و گفت:
این یکی موفقیت و اسم من هم عشق.
برو به همسرت بگو که فقط یکی از ما را برای حضور در خانه انتخاب کند
زن رفت و آنچه را که اتفاق افتاده بود برای همسرش تعریف کرد
شوهر خوشحال شد و گفت: چه خوب! این یک موقعیت عالیست.
ثروت را دعوت می کنیم. بگذار بیاید و خانه را لبریز کند
زن که با انتخاب شوهرش مخالف بود، گفت: عزیزم!
چرا موفقیت را دعوت نکنیم
دختر خانواده که از آن سوی خانه به حرفهای آنها گوش می داد،
نزدیک آمد و پیشنهاد داد: بهتر نیست عشق را دعوت کنیم
تا خانه را از وجود خود پر کند
شوهر به همسرش گفت: بگذار به حرف دخترمان گوش کنیم
پس برو و عشق را دعوت کن
زن بیرون رفت و به پیرمردها گفت: آن که نامش عشق است،
بیاید و مهمان ما شود
در حالی که عشق قدم زنان به سوی خانه می رفت،
دو پیرمرد دیگر هم دنبال او راه افتادند
زن با تعجب به ثروت و موفقیت گفت: من فقط عشق را دعوت کردم
، شما چرا می آیید؟ این بار پیرمردها با همپاسخ دادند:
اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت کرده بودید،
دو تای دیگر بیرون می ماندند، اما شما عشق رادعوت کردید،
هر کجا او برود، ما هم با او می رویم... https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04
:: موضوعات مرتبط:
داستانک ,
,
:: برچسبها:
داستان ,
داستانک ,
داستان کوتاه ,
داستان زیبا ,
داستان زیبا درباره ی عشق ,
عشق ,
داستان کوتاه درباره ی عشق ,
,
|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
چهار شنبه 22 خرداد 1392 ساعت 9:47 |
بازدید : 1056 |
نوشته شده به دست مهسا |
( نظرات )
سیرت پادشاهسعدی
آورده اند که انوشیروان عادل در شکارگاهی صید کباب کرده بود
و نمک نبود. غلامی را به روستا فرستاد تا نمک حاصل کند.
گفت: زینهار تا نمک به قیمت بستانی تا رسمی نشود و دیه خراب نشود.
گفتند : این قدر چه خلل کند؟
گفت: بنیاد ظلم در جهان اول اندک بوده است
و به مزید هرکس بدین درجه رسیده است.
اگر زباغ رعیت مَلک خورد سیبی برآورند غلامان او درخت از بیخ
به پنج بیضه که سلطان ستم روا دارد زنند لشکریان هزار مرغ به سیخ
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04
:: موضوعات مرتبط:
داستانک ,
,
:: برچسبها:
داستان ,
داستانک ,
داستان کوتاه ,
داستان زیبا ,
داستانی درباره ی ظلم ,
حکایتی از سعدی ,
سعدی ,
داستان انوشروان عادل ,
داستان زیبا درباره ی عدل ,
عادل ,
ظلم ,
ظالم ,
|
امتیاز مطلب : 11
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
دو شنبه 6 خرداد 1392 ساعت 1:43 |
بازدید : 1159 |
نوشته شده به دست مهسا |
( نظرات )
پرنده بر شانه های انسان نشست .
انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت : اما من درخت نیستم .
تو نمی توانی روی شانه ی من آشیانه بسازی.
پرنده گفت : من فرق درخت ها و آدم ها را خوب می دانم .
اما گاهی پرنده ها و انسان ها را اشتباه می گیرم .
انسان خندید و به نظرش این بزرگ ترین اشتباه ممکن بود .
پرنده گفت : راستی ، چرا پر زدن را کنار گذاشتی ؟
انسان منظور پرنده را نفهمید ، اما باز هم خندید .
پرنده گفت : نمی دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است .
انسان دیگر نخندید . انگار ته ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد .
چیزی که نمی دانست چیست . شاید یک آبی دور ، یک اوج دوست داشتنی .
پرنده گفت : غیر از تو پرنده های دیگری را هم می شناسم
که پر زدن از یادشان رفته است .
درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است ،
اما اگر تمرین نکند فراموشش می شود .
پرنده این را گفت و پر زد . انسان رد پرنده را دنبال کرد
تا این که چشمش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد
روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش آسمان بود
و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد .
آن وقت خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت :
یادت می آید تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم ؟
زمین و آسمان هر دو برای تو بود . اما تو آسمان را ندیدی .
راستی عزیزم ، بال هایت را کجا گذاشتی ؟
انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد .
آن گاه سر در آغوش خدا گذاشت و گریست !!!!!
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04
:: موضوعات مرتبط:
داستانک ,
,
:: برچسبها:
داستان ,
داستانک ,
داستان زیبا ,
داستانی بسیار زیبا ,
داستان کوتاه ,
داستان کوتاه زیبا ,
داستان درباره ی خدا ,
داستانی زیبا درباره ی خدا ,
داستان کوتاه درباره ی خدا ,
داستان کوتاه زیبا درباره ی خدا ,
خدا ,
خدایا ,
خداوند ,
پروردگار ,
داستانی درباره ی انسان ,
داستانی زیبا ,
حرف زند خدا با انسان ,
داستان پرنده ,
داستان بال ,
بال هایت را کجا گذاشتی ,
,
|
امتیاز مطلب : 13
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
یک شنبه 5 خرداد 1392 ساعت 1:26 |
بازدید : 1074 |
نوشته شده به دست مهسا |
( نظرات )
آورده اند که روزى یکى از بزرگان به سفر حج مى رفت .
نامش عبد الجبار بود و هزار دینار طلا در کمر داشت…
چون به کوفه رسید، قافله دو سه روزى از حرکت باز ایستاد.
عبد الجبار براى تفرج و سیاحت ، گرد محله هاى کوفه بر آمد.
از قضا به خرابه اى رسید.
زنى را دید که در خرابه مى گردد و چیزى مى جوید.
در گوشه مرغک مردارى افتاده بود، آن را به زیر لباس کشید و رفت…!
عبد الجبار با خود گفت : بى گمان این زن نیازمند است
و نیاز خود را پنهان مى دارد. در پى زن رفت تا از حالش آگاه گردد.
چون زن به خانه رسید، کودکان دور او را گرفتند که اى مادر!
براى ما چه آورده اى که از گرسنگى هلاک شدیم !
مادر گفت : عزیزان من ! غم مخورید که برایتان مرغکى آورده ام
و هم اکنون آن را بریان مى کنم .
عبد الجبار که این را شنید، گریست
و از همسایگان احوال وى را باز پرسید.
گفتند: سیده اى است زن عبدالله بن زیاد علوى ،
که شوهرش را حجاج ملعون کشته اند .
او کودکان یتیم دارد و بزرگوارى خاندان رسالت نمى گذارد
که از کسى چیزى طلب کند.
عبد الجبار با خود گفت : اگر حج مى خواهى ، این جاست .
بى درنگ آن هزار دینار را از میان باز و به زن داد و آن سال
در کوفه ماند و به سقایى مشغول شد…
هنگامى که حاجیان از مکه باز گشتند، وى به پیشواز آنها رفت .
مردى در پیش قافله بر شترى نشسته بود و مى آمد.
چون چشمش بر عبد الجبار افتاد، خود را از شتر به زیر انداخت گفت
: اى جوانمرد! از آن روزى که در سرزمین عرفات ،
ده هزار دینار به من وام داده اى ، تو را مى جویم .
اکنون بیا و ده هزار دینارت را بستان !
عبد الجبار، دینارها را گرفت و حیران ماند و خواست که از آن شخص
حقیقت حال را بپرسد که وى به میان جمعیت رفت و از نظرش ناپدید شد.
در این هنگام آوازى شنید که : اى عبد الجبار!
هزار دینارت را ده هزار دادیم و فرشته اى به صورت تو آفریدیم
که برایت حج گزارد و تا زنده باشى ، هر سال حجى در پرونده
عملت مى نویسیم ، تا بدانى که هیچ نیکوکارى بر درگاه ما تباه نمى گردد …
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04
:: موضوعات مرتبط:
داستانک ,
,
:: برچسبها:
داستان ,
داستان آموزنده ,
داستان زیبا ,
داستان کوتاه ,
داستان کوتاه در مورد خدا ,
داستان زیبا درمورد خدا ,
داستانی در مورد خدا ,
در مورد حکمت خدا ,
داستانی درباره ی زندگی ,
داستانی درباره ی زندگی منصفانه ,
داستانی درباره ی حج ,
داستانی درباره ی روزی رسانی خدا ,
حج ,
حج واقعی ,
داستانی بسیار زیبا ,
داستانی درباره ی پاداش عمل ,
داستان واقعی ,
,
|
امتیاز مطلب : 14
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
شنبه 28 ارديبهشت 1392 ساعت 1:5 |
بازدید : 1034 |
نوشته شده به دست مهسا |
( نظرات )
ترازوی مرد فقیر مرﺩ ﻓﻘﯿﺮﻯ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﮐﺮﻩ ﻣﻰ ﺳﺎﺧﺖ،
ﺁﻥ ﺯﻥ ﮐﺮﻩ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﺩﺍﯾﺮﻩ ﻫﺎﯼ ﯾﮏ ﮐﯿﻠﻮﯾﻰ ﻣﻰ ﺳﺎﺧﺖ .
ﻣﺮﺩ ﺁﻧﺮﺍ ﺑﻪ ﯾﮑﻰ ﺍﺯ ﺑﻘﺎﻟﻰ ﻫﺎﯼ ﺷﻬﺮ ﻣﻰ ﻓﺮﻭﺧﺖ
ﻭ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻣﺎﯾﺤﺘﺎﺝ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﻣﻰ ﺧﺮﯾﺪ .
ﺭﻭﺯﻯ ﻣﺮﺩ ﺑﻘﺎﻝ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﮐﺮﻩ ﻫﺎ ﺷﮏ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ
ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻭﺯﻥ ﮐﻨﺪ . ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﮐﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻭﺯﻥ ﮐﺮﺩ،
ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﻫﺮ ﮐﺮﻩ ۹۰۰ ﮔﺮﻡ ﺑﻮﺩ .
ﺍﻭ ﺍﺯ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﻋﺼﺒﺎﻧﻰ ﺷﺪ ﻭ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﮔﻔﺖ:
ﺩﯾﮕﺮ ﺍﺯ ﺗﻮ ﮐﺮﻩ ﻧﻤﻰ ﺧﺮﻡ، ﺗﻮ ﮐﺮﻩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﯾﮏ ﮐﯿﻠﻮ
ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﻰ ﻓﺮﻭﺧﺘﻰ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﻰ ﮐﻪ ﻭﺯﻥ ﺁﻥ ۹۰۰ ﮔﺮﻡ ﺍﺳﺖ .
ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪ
ﻭ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﻣﺎ ﺗﺮﺍﺯﻭﯾﯽ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ ﻭ ﯾﮏ ﮐﯿﻠﻮ ﺷﮑﺮ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺧﺮﯾﺪﯾﻢ
ﻭ ﺁﻥ ﯾﮏ ﮐﯿﻠﻮ ﺷﮑﺮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻭﺯﻧﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﻰ ﺩﺍﺩﯾﻢ .
ﯾﻘﯿﻦ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ ﮐﻪ: ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﻣﻰ ﮔﯿﺮﯾﻢ !
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04
:: موضوعات مرتبط:
داستانک ,
,
:: برچسبها:
داستان ,
داستان زیبا ,
داستان های زیبا ,
داستان اموزنده ,
داستانی درباره ی بازتاب عمل ,
بازتاب عمل ,
داستانک ,
|
امتیاز مطلب : 24
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
سه شنبه 24 ارديبهشت 1392 ساعت 11:30 |
بازدید : 1205 |
نوشته شده به دست مهسا |
( نظرات )
پسر کوچولو به مادر خود گفت:مادر داری به کجا می روی؟
مادر گفت:عزیزم ... https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04
:: برچسبها:
داستان ,
داستانک ,
داستان کوتاه ,
داستان کوتاه درباره ی خدا ,
داستانی زیبا درباره ی سخن گفتن با خدا ,
خدا ,
خدایا ,
داستان زیبا ,
داستان کوتاه زیبا ,
داستان کوتاه درباره ی خدا ,
خداوند ,
پروردگار ,
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
:: ادامه مطلب ...
یک شنبه 22 ارديبهشت 1392 ساعت 17:6 |
بازدید : 1846 |
نوشته شده به دست مهسا |
( نظرات )
امروز صبح كه از خواب بيدار شدي نگاهت ميكردم،
اميدوار بودم كه با من حرف بزني.حتي براي چند كلمه،
نظرم را بپرسي يا براي اتفاق خوبي كه ديروز در زندگي برايت افتاد
از من تشكر كني،اما متوجه شدم كه ...
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04
:: موضوعات مرتبط:
داستانک ,
متن زیبا ,
,
:: برچسبها:
خدا ,
خدایا ,
عشقانه ای برای خدا ,
نامه ای از طرف خدا ,
داستان ,
داستان زیبا ,
داستانی زیبا درباره ی خدا ,
نامه ,
نامه ای زیبا از طرف خدا ,
سخنان خدا ,
سخنان خدا با بندگان ,
,
|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
:: ادامه مطلب ...
شنبه 21 ارديبهشت 1392 ساعت 18:17 |
بازدید : 1994 |
نوشته شده به دست مهسا |
( نظرات )
روزی حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود ،
نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را باخود به طرف دریا
حمل می کرد ... https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04
:: موضوعات مرتبط:
داستانک ,
,
:: برچسبها:
داستان ,
داستان آموزنده ,
داستان زیبا ,
داستان کوتاه ,
داستان کوتاه در مورد خدا ,
داستان زیبا درمورد خدا ,
داستانی در مورد خدا ,
در مورد حکمت خدا ,
داستانی درباره ی زندگی ,
داستانی درباره ی حضرت سلیمان ,
مورچه و حضرت سلیمان ,
داستان کرم ,
کرم ,
داستان آموزنده ,
داستانی آموزنده درباره ی روزی رسانی خدا ,
|
امتیاز مطلب : 16
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
:: ادامه مطلب ...
چهار شنبه 18 ارديبهشت 1392 ساعت 9:49 |
بازدید : 1523 |
نوشته شده به دست مهسا |
( نظرات )
روزي مردي خواب عجيبي ديد.ديد كه پيش فرشته هاست
و به كارهاي آنها نگاه ميكند.
هنگام ورود،دسته بزرگي از فرشتگان را ديد كه ... https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04
:: موضوعات مرتبط:
داستانک ,
,
:: برچسبها:
داستان ,
داستان کوتاه ,
داستان زیبا ,
داستان کوتاه زیبا ,
داستانی درباره ی فرشته ها ,
فرشته ,
داستانی درباره ی خدا ,
داستانی درباره ی نعمت های خدا ,
داستانی زیبا درباره ی خدا ,
داستانی درباره ی شکرگذاری ,
|
امتیاز مطلب : 21
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
:: ادامه مطلب ...
یک شنبه 1 ارديبهشت 1392 ساعت 21:46 |
بازدید : 1011 |
نوشته شده به دست مهسا |
( نظرات )
.
.
در خیابان یکی از شهرهای چین، گدای مستمندی به نام «وو» بود
که کاسهی گداییاش را جلوی عابران میگرفت و برنج یا چیزهای
دیگر طلب میکرد. یک روز گدا شاهد عبور موکب پرشکوه
امپراتور شد که در کجاوهی سلطنتی نشسته بود و به هر کس که
میرسید هدیهای میداد. گدای بینوا که از خوشحالی سرمست گشته بود،
در دل گفت: «روز بخت و اقبال من رسیده… ببین امپراتور چه بذل
و بخششها که نمیکند و چه هدیهها که نمیدهد…» آنگاه شادمانه
به رقص و پایکوبی پرداخت.
هنگامی که امپراتور به مقابل او رسید، «وو» کلاه از سر برگرفت
و تعظیمی کرد و منتظر ماند تا هدیهی گرانبهای امپراتور را
دریافت دارد. ولی سلطان کریم و بخشنده – بهجای اینکه چیزی بدهد –
رو کرد به «وو» و از او هدیهای خواست.
گدای پریشان احوال بهشدت منقلب و افسرده گشت.
با این وصف، به روی خود نیاورد و دست در کلاهش برد
و چند دانه خرده برنج درآورد و تقدیم امپراتور کرد.
او آنها را گرفت و به راه خود ادامه داد.
«وو» تمام آن روز میجوشید و میخروشید و غرولند و شکوه
و شکایت میکرد و به امپراتور ناله و نفرین میفرستاد
و به هرکس میرسید ماجرای آن روز را تعریف میکرد
و بودا را به یاری میخواست و از او میطلبید که دادش را بستاند.
چند نفری میایستادند و به سخنانش گوش میدادند
و چند برنجی میریختند و پی کار خود میرفتند.
شب هنگام که «وو» به کلبهی محقرانهاش رسید
و محتویات کلاهش را خالی کرد، علاوه بر برنج،
دو قطعه طلا به اندازهی همان برنجی که به امپراتور داده بود،
در آن یافت. https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04
:: موضوعات مرتبط:
داستانک ,
,
:: برچسبها:
داستان ,
داستانک ,
داستان آموزنده “بازتاب بخشش” ,
داستان زیبا ,
داستانی زیبا درباره ی بخشش ,
داستانی درباره ی بخشش ,
|
امتیاز مطلب : 29
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
شنبه 31 فروردين 1392 ساعت 13:27 |
بازدید : 1103 |
نوشته شده به دست مهسا |
( نظرات )
روزی حضرت سلیمان مورچه ای را در پای کوهی دید
که مشغول جابجا کردن خاک هایپایین کوه بود.
از او پرسید: چرا این همه سختی را متحمل می شوی؟ مورچه گفت:
معشوقم به من گفته اگر این کوه را جابجا کنی
به وصال من خواهی رسید و من بهعشق وصال او می خواهم
این کوه را جابجا کنم.
حضرت سلیمان فرمود: تو اگر عمر نوح هم داشته باشی نمی توانی
این کار راانجام بدهی.
مورچه گفت: تمام سعی ام را می کنم...
حضرت سلیمان که بسیار از همت و پشتکار مورچه خوشش آمده بود
برای او کوه را جابجا کرد. مورچه رو به آسمان کردو گفت:
خدایی را شکر می گویم که در راه عشق،
پیامبری را به خدمت موری در میآورد...
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04
:: موضوعات مرتبط:
داستانک ,
,
:: برچسبها:
داستان ,
داستان آموزنده ,
داستان زیبا ,
داستان کوتاه ,
داستان کوتاه در مورد خدا ,
داستان زیبا درمورد خدا ,
داستانی در مورد خدا ,
در مورد حکمت خدا ,
داستانی درباره ی زندگی ,
داستانی درباره ی حضرت سلیمان ,
مورجه و حضرت سلیمان ,
داستان مورچه ,
داستان عشق یک مورچه ,
داستان عشق ,
|
امتیاز مطلب : 11
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
شنبه 24 فروردين 1392 ساعت 14:12 |
بازدید : 1111 |
نوشته شده به دست مهسا |
( نظرات )
شخصی باهيجان و اضطراب ، به حضور امام صادق " ع " آمد و گفت :
درباره من دعايی بفرماييد تا خداوند به من وسعت رزقی بدهد ،
كه خيلی فقير و تنگدستم .
امام :هرگز دعا نمیكنم .
چرا دعا نمیكنيد ! ؟
برای اينكه خداوند راهی برای اينكار معين كرده است ،
خداوند امر كرده كه روزی را پیجويی كنيد ، و طلب نماييد .
اما تو میخواهی در خانه خود بنشينی ،
و با دعا روزی را به خانه خود بكشانی !
برگرفته از:کتاب داستان راستان_استاد مطهری
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04
:: برچسبها:
داستان ,
داستانک ,
داستان کوتاه ,
داستان زیبا ,
داستان زیبا درباره ی امام جعفرصادق ,
داستانی زیبا درباره ی دعا ,
دعا ,
دعا برای رزق ,
داستانی زیبا درباره ی دعا برای رزق ,
داستان راستان ,
استاد مطهری ,
,
|
امتیاز مطلب : 11
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
جمعه 23 فروردين 1392 ساعت 13:3 |
بازدید : 1101 |
نوشته شده به دست مهسا |
( نظرات )
شهسواری به دوستش گفت:
بیا به کوهی که خدا آنجا زندگی می کند برویم.
میخواهم ثابت کنم که اوفقط بلد است به ما دستور بدهد،
وهیچ کاری برای خلاص کردن ما از زیر بار مشقات نمی کند.
دیگری گفت: موافقم .اما من برای ثابت کردن ایمانم می آیم ….
وقتی به قله رسیدند ،شب شده بود. در تاریکی صدایی شنیدند:
سنگهای اطرافتان را بار اسبانتان کنید وآنها را پایین ببرید
شهسوار اولی گفت:می بینی؟
بعداز چنین صعودی ،از ما می خواهد که بار سنگین تری را حمل کنیم
.محال است که اطاعت کنم !
دیگری به دستور عمل کرد.
وقتی به دامنه کوه رسید،هنگام طلوع بود و انوار خورشید،
سنگهایی را که شهسوار مومن با خود آورده
بود،روشن کرد. آنها خالص ترین الماس ها بودند…
مرشد می گوید: تصمیمات خدا مرموزند،اما همواره به نفع ما هستند .
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04
:: موضوعات مرتبط:
داستانک ,
,
:: برچسبها:
داستان ,
داستان آموزنده ,
داستان زیبا ,
داستان کوتاه ,
داستان کوتاه در مورد خدا ,
داستان زیبا درمورد خدا ,
داستانی در مورد خدا ,
در مورد حکمت خدا ,
داستانی درباره ی زندگی ,
داستانی درباره ی تصمیمات خدا ,
داستانی درباره ی حکمت تصمیمات خدا ,
|
امتیاز مطلب : 16
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
جمعه 23 فروردين 1392 ساعت 11:51 |
بازدید : 1130 |
نوشته شده به دست مهسا |
( نظرات )
روزی مرد کوری روی پلههای ساختمانی نشسته
و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود
روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید .
روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت
نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود.
او چند سکه داخل کلاه انداخت
و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت
ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت
و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد.
عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت
و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است
مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت
و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید
،که بر روی ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:
چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم
و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.
مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است
ولی روی تابلوی او خوانده میشد:
امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!!
وقتی کارتان را نمیتوانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدهید
خواهید دید بهترینها ممکن خواهد شد باور داشته باشید
هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است.
حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل،فکر،هوش و روحتان
مایه بگذارید این رمز موفقیت است …. لبخند بزنید
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04
:: موضوعات مرتبط:
داستانک ,
,
:: برچسبها:
داستان ,
داستان آموزنده ,
داستان زیبا ,
داستان کوتاه ,
داستان کوتاه در موردزندگی ,
داستانی درباره تغییر ,
تغییراستراتژی ,
راه رسیدن به موفقیت ,
|
امتیاز مطلب : 23
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
چهار شنبه 21 فروردين 1392 ساعت 15:32 |
بازدید : 1090 |
نوشته شده به دست مهسا |
( نظرات )
مردی کنار بیراهه ای ایستاده بود.
ابلیس را دید که با انواع طناب ها به دوش در گذر است .
کنجکاو شد و پرسید ای ابلیس این طناب ها برای چیست ؟
جواب داد برای اسارت ادمیزاد .
طناب های نازک برای افراد ضعیف النفس و سست ایمان
طناب های کلفت هم برای انانی که دیر وسوسه میشوند.
سپس از کیسه ای طناب های پاره شده را بیرون ریخت
وگفت اینها را هم انسان های با ایمان که راضی به رضای خدایند
و اعتماد به نفس داشتند پاره کردند و اسارت را نپذیرفتند .
مرد گفت طناب من کدام است؟
ابلیس گفت اگر کمکم کنی که این ریسمان های پاره را گره زنم
خطای تو را به حساب دیگران می گذارم ... مرد قبول کرد.
ابلیس خنده کنان گفت عجب با این ریسمان های پاره هم می شود.
انسان هایی چون تو را به بندگی گرفت.....!
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04
:: موضوعات مرتبط:
داستانک ,
,
:: برچسبها:
داستان ,
داستانک ,
داستان کوتاه ,
داستان زیبا ,
داستانی درمورد زندگی ,
داستانی در مورد شیطان ,
داستانی بسیار زیبا درباره ی شیطان ,
داستانی درباره ی ابلیس ,
داستانی زیبا درباره ی شیطان ,
داستانی زیبا درباره ی انسان های سست ایمان ,
انسان جاهل ,
داستانی درباره ی انسان نادان ,
داستانی زیبا درباره ی انسان های با ایمان ,
بندگی شیطان ,
داستانی زیبا درباره ی اسارت شیطان ,
|
امتیاز مطلب : 19
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
شنبه 17 فروردين 1392 ساعت 10:33 |
بازدید : 1131 |
نوشته شده به دست مهسا |
( نظرات )
حکیمی جعبهاى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى
با چندین بچه قد و نیم قد برد . زن خانه وقتى بستههاى غذا و پول را دید
شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت :
شوهر من آهنگرى بود که از روى بىعقلى دست راست و نصف صورتش را
در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى
علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود .
وقتى هنوز مریض و بىحال بود چندین بار در مورد
برگشت سر کارش با او صحبت کردم
ولى به جاى اینکه دوباره سر کار آهنگرى برود مىگفت
که دیگر با این بدنش چنین کارى از او ساخته نیست
و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود.
من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمىخورد
برادرانم را صدا زدم و با کمک آنها
او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لااقل خرج اضافى او را تحمل نکنیم .
با رفتن او ، بقیه هم وقتى فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتند
و امروز که شما این بستههاى غذا و پول را برایمان آوردید
ما به شدت به آنها نیاز داشتیم .
اى کاش همه انسانها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند!
حکیم تبسمى کرد و گفت: حقیقتش من این بستهها را نفرستادم ...
یک فروشنده دورهگرد امروز صبح به مدرسه ما آمد
و از من خواست تا اینها را به شما بدهم
و ببینم حالتان خوب هست یا نه !؟ همین !
حکیم این را گفت و از زن خداحافظى کرد تا برود .
در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد:
راستى یادم رفت بگویم که
دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بود !
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04
:: موضوعات مرتبط:
داستانک ,
,
:: برچسبها:
داستان ,
داستان زیبا ,
داستان های زیبا ,
داستان اموزنده ,
,
|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
دو شنبه 12 فروردين 1392 ساعت 1:17 |
بازدید : 1147 |
نوشته شده به دست مهسا |
( نظرات )
فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد.
روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه انگوری به او داد
و گفت: اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن.
فرعون یک روز از او فرصت گرفت.
شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای بیندیشد
و همچنان عاجز مانده بود
که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد.
فرعون پرسید کیستی؟ ناگهان دید که شیطان وارد شد.
شیطان گفت: خاک بر سر خدایی که نمیداند پشت در کیست.
سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد!
بعد خطاب به فرعون گفت:
من با این همه توانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم
آنوقت تو با این همه حقارت ادعای خدایی می کنی؟
پس شیطان عازم رفتن شد که فرعون گفت:
چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه خدا رانده شدی؟
شیطان پاسخ داد: زیرا میدانستم که از نسل او همانند تو به وجود می آید.
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04
:: موضوعات مرتبط:
داستانک ,
,
:: برچسبها:
داستان ,
داستانک ,
داستان کوتاه ,
داستان زیبا ,
داستانی درمورد زندگی ,
داستانی در مورد شیظان ,
داستانی درباره ی فرعون ,
ادعای خدایی فرعون ,
داستانی درباره ی ادعای خدایی فرعون ,
داستانی بسیار زیبا درباره ی شیطان ,
داستانی زیبا درباره ی شیطان ,
داستانی زیبا درباره ی علت سجده نکردن شیطان در برابر انسان ,
انسان جاهل ,
داستانی درباره ی انسان نادان ,
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
یک شنبه 11 فروردين 1392 ساعت 1:25 |
بازدید : 1211 |
نوشته شده به دست مهسا |
( نظرات )
وسیله ای خریدم دوتا کارگر گرفتم برای حملش
گفتن ۴۰ تومان من هم چونه زدم کردمش ۳۰ تومان
رفتیم ساختمان و توی هوای گرم خرداد ماه وسیله ها رو بردیم بالا ،
امدیم پایین و دست کردم جیبم سه تا ده تومانی دادم بهشون
یکی از کارگر ده تومان خودش برداشت بیست تومان داد به اون یکی
صداش کردم گفتم مگر شریک نیستید
گفت چرا ولی اون عیالواره احتیاجش بیشتر از منه
من هم برای این طبع بلندش دوباره ده تومان بهش دادم
تشکر کرد دست کرد جیبش و دوباره پنج هزار تومان داد به اون یکی و رفتن
داشتم فکر میکردم هیچ وقت نتونستم اینقدر بزرگوار و بخشنده باشم
نه من و نه خیلی های دیگه که خیلی ادعای تحصیلات و با کلاسیمون میشه ؟؟
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04
:: موضوعات مرتبط:
داستانک ,
,
:: برچسبها:
داستان ,
داستانک ,
داستان کوتاه ,
داستان زیبا ,
داستانی درمورد زندگی ,
داستانی در مورد ارزش زندگی ,
داستان آموزنده ,
داستان های آموزنده ,
داستانی درباره ی در کارگر ,
داستانی زیبا درباره ی بلند طبعی ,
داستانی زیبا درباره ی بلند نظری ,
|
امتیاز مطلب : 27
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
چهار شنبه 7 فروردين 1392 ساعت 17:32 |
بازدید : 1097 |
نوشته شده به دست مهسا |
( نظرات )
شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.
پسرک، در حالیکه پاهای برهنهاش را روی برف جابهجا میکرد
تا شاید سرمای برفهای کف پیادهرو کمتر آزارش بدهد،
صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه میکرد.
در نگاهش چیزی موج میزد، انگاری که با نگاهش ،
نداشتههاش رو از خدا طلب میکرد، انگاری با چشمهاش آرزو میکرد.
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت،
کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت
و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد،
در حالیکه یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد.
- آهای، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت.
چشمانش برق میزد وقتی آن خانم، کفشها را به او داد.
پسرک با چشمهای خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:
- شما خدا هستید؟
- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!
- آها، میدانستم که با خدا نسبتی دارید!
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04
:: موضوعات مرتبط:
داستانک ,
,
:: برچسبها:
داستان ,
داستان آموزنده ,
داستان زیبا ,
داستان کوتاه ,
داستان کوتاه در مورد خدا ,
داستان زیبا درمورد خدا ,
داستانی در مورد خدا ,
در مورد حکمت خدا ,
داستانی درباره ی کمک ,
داستانی درباره ی بندگان خدا ,
داستان ها ی زیبا درباره ی خدا ,
داستانی زیبا درباره ی کمک و دستگیری ,
داستانی درباره ی کمک به مستمندان ,
داستان بسیار زیبا ,
عکس ,
|
امتیاز مطلب : 28
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
دو شنبه 28 اسفند 1391 ساعت 13:3 |
بازدید : 1285 |
نوشته شده به دست مهسا |
( نظرات )
مردی همسر و سه فرزندش را ترک کرد
و در پی روزی خود و خانواده اش راهی سرزمینی دور شد...
فرزندانش ...................... https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04
:: موضوعات مرتبط:
داستانک ,
,
:: برچسبها:
داستان ,
داستانک ,
داستان کوتاه ,
داستان زیبا ,
داستانی درمورد زندگی ,
داستانی در مورد ارزش زندگی ,
داستانی درباره ی قرآن ,
قرآن ,
داستان آموزنده ,
|
امتیاز مطلب : 42
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
:: ادامه مطلب ...
شنبه 26 اسفند 1391 ساعت 11:43 |
بازدید : 1173 |
نوشته شده به دست مهسا |
( نظرات )
یه بنده خدا نشسته بود داشت تلویزیون میدید که یهو مرگ اومد پیشش ...
مرگ گفت : الان نوبت توئه که ببرمت ... طرف یه کم آشفته شد و گفت :
داداش اگه راه داره بیخیال ما بشو بذار واسه بعد ... مرگ : نه اصلا راه نداره.
همه چی طبق برنامست. طبق لیست من الان نوبت توئه ...
اون مرد گفت :
حداقل بذار یه شربت بیارم خستگیت در بره بعد جونمو بگیر ...
مرگ قبول کرد و اون مرد رفت شربت بیاره ...
توی شربت 2 تا قرص خواب خیلی قوی ریخت ...
مرگ وقتی شربته رو خورد به خواب عمیقی فرو رفت ...
مرد وقتی مرگ خواب بود لیستو برداشت اسمشو پاک کرد
و نوشت آخر لیستو منتظر شد تا مرگ بیدار شه ...
مرگ وقتی بیدار شد گفت
: دمت گرم داداش حسابی حال دادی خستگیم در رفت!
بخاطر این محبتت منم بیخیال تو میشم و
میرم از آخر شروع به جون گرفتن میکنم!
نتیجه اخلاقی :
در همه حال منصفانه رفتار کنیم و بی جهت تلاش مذبوحانه نکنیم !
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04
:: موضوعات مرتبط:
داستانک ,
,
:: برچسبها:
داستان ,
داستان آموزنده ,
داستان زیبا ,
داستان کوتاه ,
داستان کوتاه در مورد خدا ,
داستان زیبا درمورد خدا ,
داستانی در مورد خدا ,
در مورد حکمت خدا ,
داستانی درباره ی زندگی ,
داستانی درباره ی زندگی منصفانه ,
داستانی درباره ی مرگ ,
,
|
امتیاز مطلب : 31
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
دو شنبه 21 اسفند 1391 ساعت 14:55 |
بازدید : 1158 |
نوشته شده به دست مهسا |
( نظرات )
ذوالنون مصری که یکی از عارفان بزرگ بود نقل کرده
که در صحرا بودم و شیطان را دیدم
که چهل روز در حال سجده بود و سر از سجده بر نداشت!
به او گفتم : ای مسکین!
بعد از این که مورد بیزاری و لعنت خداوند قرار گرفتی ،
این همه عبادت برای چیست؟
شیطان جواب داد ای ذوالنون !
اگر من از بندگی عزل شده ام ، او که از خداوندی معزول نیست...
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04
:: موضوعات مرتبط:
داستانک ,
,
:: برچسبها:
داستان ,
داستان آموزنده ,
داستان زیبا ,
داستان کوتاه ,
داستان کوتاه در مورد خدا ,
داستان زیبا درمورد خدا ,
داستانی در مورد خدا ,
در مورد شیطان ,
شیطان ,
عبادت شیطان ,
داستانی درباره ی عبادت شیطان ,
داستانی زیبا درباره ی عبادت شیطان ,
داستانی آموزنده ,
,
|
امتیاز مطلب : 32
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
دو شنبه 21 اسفند 1391 ساعت 1:34 |
بازدید : 1078 |
نوشته شده به دست مهسا |
( نظرات )
پسر کوچکی برای مادر بزرگش توضیح میدهد
که چگونه همه چیز ایراد دارد:مدرسه ، خانواده،دوستان و ...
مادربزرگ که مشغول پختن کیک است از پسر کوچولو میپرسد:
کیک دوست داری؟
وپاسخ پسر مثبت است!
-روغن چطور؟
-نه!
-دوتا تخم مرغ؟
-نه مامان جون!
آردچی؟جوش شیرین چطور؟
نه مادربزرگ حالم از همشون بهم میخوره!
-بله همه این چیزها به تنهایی بد به نظر میرسه
اما وقتی باهم مخلوط بشن یه کیک خوشمزه میشه!
خدا هم میدونه که وقتی همه سختی هارو به درستی
کنار هم قرار بده نتیجش همیشه خوبه،اما تنها ما باید به خدا اعتماد کنیم
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04
:: موضوعات مرتبط:
داستانک ,
,
:: برچسبها:
داستان ,
داستان آموزنده ,
داستان زیبا ,
داستان کوتاه ,
داستان کوتاه در مورد خدا ,
داستان زیبا درمورد خدا ,
داستانی در مورد خدا ,
در مورد حکمت خدا ,
|
امتیاز مطلب : 28
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
یک شنبه 20 اسفند 1391 ساعت 19:9 |
بازدید : 1150 |
نوشته شده به دست مهسا |
( نظرات )
روزی مردی جان خود را به خطر انداخت
تا جان پسر بچه ای را که در دریا در حال غرق شدن بود نجات دهد.
اوضاع آنقدر خطرناک بود که همه فکر می کردند
هر دوی آنها غرق می شوند. و اگر غرق نشوند
حتما در بین صخره ها تکه تکه خواهند شد.
ولی آن مرد با تلاش فراوان پسر بچه را نجات داد.
آن مرد خسته و زخمی پسرک را...
به نزدیک ترین صخره رساند.
و خود هم از آن بالا رفت.
بعد از مدتی که هر دو آرامتر شدند.
پسر بچه رو به مرد کرد و گفت:
«از اینکه به خاطر نجات من جان خودت را به خطر انداختی متشکرم»
مرد در جواب گفت: «احتیاجی به تشکر نیست.
فقط سعی کن طوری زندگی کنی که زندگیت ارزش نجات دادن را داشته باشد
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04
:: موضوعات مرتبط:
داستانک ,
,
:: برچسبها:
داستان ,
داستانک ,
داستان کوتاه ,
داستان زیبا ,
داستانی درمورد زندگی ,
داستانی در مورد ارزش زندگی ,
|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
دو شنبه 14 اسفند 1391 ساعت 12:43 |
بازدید : 1118 |
نوشته شده به دست مهسا |
( نظرات )
جعفر بن یونس، مشهور به «شبلی» ( 335- 247) از عارفان نامی
و پر آوازه قرن سوم و چهارم هجری است. وی در عرفان و تصوف شاگرد
جنید بغدادی، و استاد بسیاری از عارفان پس از خود بود.
در شهری که شبلی میزیست، موافقان و مخالفان بسیاری داشت.
برخی او را سخت دوست میداشتند و کسانی نیز بودند که قصد اخراج او
را از شهر داشتند. در میان خیل دوستداران او، نانوایی بود که شبلی را
هرگز ندیده و فقط نامی و حکایتهایی از او شنیده بود.
روزی شبلی از کنار دکان او میگذشت.
گرسنگی، چنان، او را ناتوان کرده بود که چارهای جز تقاضای نان ندید.
از مرد نانوا خواست که به او، گردهای نان، وام دهد.
نانوا برآشفت و او را ناسزا گفت. شبلی رفت.
در دکان نانوایی، مردی دیگر نشسته بود که شبلی را میشناخت.
رو به نانوا کرد و گفت: «اگر شبلی را ببینی، چه خواهی کرد؟»
نانوا گفت: «او را بسیار اکرام خواهم کرد و هر چه خواهد، بدو خواهم داد.»
دوست نانوا به او گفت: «آن مرد که الآن از خود راندی و لقمهای نان را
از او دریغ کردی، شبلی بود.» نانوا، سخت منفعل و شرمنده شد
و چنان حسرت خورد که گویی آتشی در جانش برافروختهاند.
پریشان و شتابان، در پی شبلی افتاد و عاقبت او را در بیابان یافت.
بیدرنگ، خود را به دست و پای شبلی انداخت و از او خواست که بازگردد
تا وی طعامی برای او فراهم آورد. شبلی، پاسخی نگفت. نانوا، اصرار کرد
و افزود: «منت بر من بگذار و شبی را در سرای من بگذران تا به شکرانه
این توفیق و افتخار که نصیب من میگردانی، مردم بسیاری را اطعام کنم.»
شبلی پذیرفت.
شب فرا رسید.
میهمانی عظیمی برپا شد. صدها نفر از مردم بر سر سفره او نشستند.
مرد نانوا صد دینار در آن ضیافت هزینه کرد و همگان را از
حضور شبلی در خانه خود خبر داد.
بر سر سفره، اهل دلی روی به شبلی کرد و گفت:
«یا شیخ!نشان دوزخی و بهشتی چیست؟» شبلی گفت:
«دوزخی آن است که یک گرده نان را در راه خدا نمیدهد؛
اما برای شبلی که بنده ناتوان و بیچاره او است، صد دینار خرج میکند!
بهشتی، این گونه نباشد.».
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04
:: موضوعات مرتبط:
داستانک ,
,
:: برچسبها:
داستان ,
داستان زیبا ,
داستان زیبا درمورد دوزخ ,
داستان در مورد دوزخ ,
,
|
امتیاز مطلب : 17
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
چهار شنبه 25 بهمن 1391 ساعت 11:43 |
بازدید : 1236 |
نوشته شده به دست مهسا |
( نظرات )
مردی مقابل گل فروشی ایستاد.
او میخواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود
سفارش دهد تا برایش پست شود.
وقتی از گل فروشی خارج شد٬
دختری را دید که در کنار درب نشسته بود و گریه میکرد.
مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید : دختر خوب چرا گریه میکنی؟
دختر گفت: میخواستم برای مادرم یک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است.
مرد لبخندی زد و گفت: با من بیا٬
من برای تو یک دسته گل خیلی قشنگ میخرم تا آن را به مادرت بدهی.
وقتی از گل فروشی خارج میشدند
دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود
لبخندی حاکی از خوشحالی و رضایت بر لب داشت.
مرد به دختر گفت: میخواهی تو را برسانم؟
دختر گفت: نه، تا قبر مادرم راهی نیست!
مرد دیگرنمیتوانست چیزی بگوید٬
بغض گلویش را گرفت و دلش شکست.
طاقت نیاورد٬ به گل فروشی برگشت٬ دسته گل را پس گرفت
و ۲۰۰ کیلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هدیه بدهد!
شکسپیر میگوید:
به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم میآوری،
شاخه ای از آن را همین امروز بیاور
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04
:: موضوعات مرتبط:
داستانک ,
,
:: برچسبها:
داستان ,
داستانک ,
داستان زیبا ,
داستان آموزنده ,
,
|
امتیاز مطلب : 22
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
یک شنبه 15 بهمن 1391 ساعت 17:20 |
بازدید : 1217 |
نوشته شده به دست مهسا |
( نظرات )
روزی یکی از دوستان بهلول گفت:
ای بهلول!
من اگر انگور بخورم، آیا حرام است؟
بهلول گفت: نه!
پرسید: اگر بعد از خوردن انگور در زیر آفتاب دراز بکشم،آیا حرام است؟
بهلول گفت: نه!
پرسید: پس چگونه است که اگر انگور را در خمره ای بگذاریم
و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیم
حرام می شود؟….
بهلول گفت: نگاه کن!
من مقداری آب به صورت تو می پاشم. آیا دردت می آید؟
گفت: نه!
بهلول گفت: حال مقداری خاکنرم بر گونه ات می پاشم.
آیا دردت می آید؟
گفت: نه!
سپس بهلول خاک و آب را با هم مخلوط کرد و گلوله ای گلی ساخت
و آن را محکم بر پیشانی مرد زد!
مرد فریادی کشید و گفت: سرم شکست!
بهلول با تعجب گفت: چرا؟
من که کاری نکردم!
این گلوله همان مخلوط آب و خاک است و تو نباید احساس درد کنی،
اما من سرت را شکستم تا تو دیگر جرات نکنی احکام خدا را بشکنی!
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04
:: موضوعات مرتبط:
داستانک ,
,
:: برچسبها:
داستان ,
داستانک ,
داستان زیبا ,
داستان آموزنده ,
,
|
امتیاز مطلب : 29
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
جمعه 13 بهمن 1391 ساعت 14:24 |
بازدید : 1138 |
نوشته شده به دست مهسا |
( نظرات )
مردي به دربار خان زند مي رود و با ناله و فرياد مي خواهد
تا كريمخان را ملاقات كند... سربازان مانع ورودش مي شوند!!
خان زند در حال كشيدن قليان ناله و فرياد مردي را مي شنود
ومي پرسد ماجرا چيست؟ پس از گزارش سربازان به خان؛
وي دستور مي دهد كه مرد را به حضورش ببرند... مرد به
حضور خان زند مي رسد و کريم خان از وي مي پرسد:
چه شده است چنين ناله و فرياد مي كني ؟مرد مي گويد
دزد، همه اموالم را برده و الان هيچ چيزي در بساط ندارم !
خان مي پرسد وقتي اموالت به سرقت ميرفت تو كجا بودي؟!
مرد مي گويد: من خوابيده بودم! خان مي گويد: خب چرا
خوابيدي كه مالت را ببرند؟ مرد در اين لحظه آن چنان پاسخي
مي دهد كه استدلالش در تاريخ ماندگار مي شود مرد مي گويد:
من خوابيده بودم، چون فكر مي كردم تو بيداري...!
خان بزرگ زند لحظه اي سكوت مي كند و سپس دستور مي دهد
خسارتش از خزانه جبران كنند و در آخر مي گويد: اين مرد راست
مي گويد ما بايد بيدار باشيم...
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04
:: موضوعات مرتبط:
داستانک ,
سخنی از زبان بزرگان ,
,
:: برچسبها:
حکایت ,
حکایت جالب ,
داستان ,
داستان زیبا ,
داستان خواندنی ,
داستانی بسیارزیبا ,
کریمخان زند ,
|
امتیاز مطلب : 26
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
چهار شنبه 11 بهمن 1391 ساعت 21:10 |
بازدید : 1198 |
نوشته شده به دست مهسا |
( نظرات )
رابرت داینس زو- قهرمان مشهور ورزش گلف آرژانتین
زمانی در یک مسابقه موفق شد مبلغ زیادی پول برنده شود.
در پایان مراسم و پس از گرفتن جایزه زنی بسوی او دوید
و با تضرع و زاری از او خواست تا پولی به او بدهد
تا بتواند کودک بیمارش را از مرگ نجات دهد.
زن گفت که هیچ پولی برای پرداخت هزینه درمان ندارد
و اگر رابرت به او کمک نکند کودکش ازدست خواهد رفت.
قهرمان گلف درنگ نکرد و تمام پول را به زن داد.
هفته بعد یکی از مقامات انجمن گلف به رابرت گفت:
ساده لوح خبر جالبی برات دارم!
آن زن اصلاً بچه مریضی نداشته که هیچ، حتی ازدواج هم نکرده.
اون به تو کلک زده دوست من!
رابرت با خوشحالی جواب داد: "خدا رو شکر!
پس هیچ کودکی در حال مرگ نبوده! این که خیلی عالیه. https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04
:: موضوعات مرتبط:
داستانک ,
,
:: برچسبها:
داستان ,
داستانک ,
داستان زیبا ,
داستان آموزنده ,
,
|
امتیاز مطلب : 17
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 36 صفحه بعد
|
|